loading...
عاشقانه × × × عشقولانه
امیر وفائیان بازدید : 262 جمعه 31 اردیبهشت 1389 نظرات (0)

در اوج باور و یقین به تمامی آنچه که که می پنداشتم و می اندیشیدم و می دیدم در ماورای قضیه ی روابط و علایق همیشه محافظه کاری را به دیده شک و تردید در کنج خاطرم حفظ می کردم، زیرا ما آدمها هنوز یاد نگرفته ایم که بعد از سالیان سال از خیانت پدرمان آدم به قضیه ایی نه چندان خوشایند همچون خوشه ی گندمی یا سیبی به خودمان و اطرافیانمان بفهمانیم که آنچه وجود دارد اکثرا دروغ و نسبتا آمیخته با تردید است.!

 انسانیت در اوج خویش که نمی دانم تاریخ دقیق آن یا حتی گمان نمی کنم که در این کره خاکی وجود داشته است هنوز وجود داشته باشد! زیرا به اندیشه من هنوز این خطور نکرده که چرا ما همیشه خودمان را قبول داریم، چرا همیشه خودمان را می پرستیم و یا اینکه کسی دیگر را ستایش میکنیم یا او را تمجید می کنیم. در صورتی که در زندگی یا همان زنده بودنمان خطهایی از نوشته ی دیرینیان به چشم می خورد که نشان می دهد همیشه جامعه انسانی و شخص انسان در معرض سقوط و انحراف بوده است!

اما بگذریم زیاد فلسفی فکر نکنیم. اندکی به خودمان بیاییم و در مورد خودمان بیاندیشیم، من در این روشنایی آفتاب امروز شک کردم، شکم اندکی بعد به یقین تبدیل شد! آیا واقعا روز روشن و شب تاریک است؟ آیا نباید لحظه ایی درنگ کرد و به قول شاعر چشمها را باید شست و جور دیگر باید نگاه کرد؟.....

یا حق

امیر وفائیان بازدید : 277 جمعه 31 اردیبهشت 1389 نظرات (0)
 آمدم، بی هیچ هیاهویی و با آرامشی که بوی طوفان را می دهد. در زمزمه ی قدمهایم، شنیدم آوای درون قلب برگ های زرد روی سنگ فرش پیاده رو را، که هر یک با خش خش آهنگین در باد به سفری کوتاه تا کرانه ساحل دریا می دویدند با پروازی بدون بال و پر، اما من خیره به آسمان صاف در تمنای دیدن درختی سبز به این سو و آن سو می رفتم تا به یاد بیاورم خوشی بهاران را یا نوای شیرین جویباران را...

 آمده بودم که بر کرانه های سبز ساحل امید به دنبال گم شده خویش قدم هایم را تندتر و محکم تر از آن سوی آبهای مواج و درختان نارگیل قد کشیده اش برگیرم و بجویم آنی را که همه مسافران دشت یاس و لاله آن را حس کرده بودند...

 امید موج سبز ساحل را می بینم که می غرد و می گوید اکنون باید کوبید به صخره های سیاه و ماسه های بی هویت این کرانه را...

یا حق

امیر وفائیان بازدید : 262 جمعه 31 اردیبهشت 1389 نظرات (0)
افسوس كه قصه مادر بزرگ راست بود و هميشه يكي بود و يكي نبود . زندگيمون شده مثل قصه آدمايي كه هيچ كس حضورشون رو باور نداره .

 ايي كاش براي باور ديگران هيچوقت به حرفاشون تكيه نكنيم...و هرگز به نگاه چشمهاشون بسنده نكنيم چون اونها تغيير پذيرند و نگاه سرد رو نمي شه تحمل كرد...و براي پيدا كردن عشق دنبال كس يا چيزي بگرديم كه نه هم دردمون باشه بلكه هم شانمون باشه.  به قول افلاطون اگه با دلت کسی یا چیزی رو دوست داشتی زیاد جدی نگیرش. چون کار دل دوست داشتنه... درست مثل کار چشم که دیدنه ... ولی اگه کسی رو با عقلت دوست داشتی بدون داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه !!!

 اينا حرفاييه كه روزها به در مي زنم ولي شب كه مي شه ديوار مي گه اين كه مي شنوي مي گن پايان شب تاريك و سياه ، سپيده است ، فقط در حد  يك ايده است ، نه بيشتر از اين...منتظر سحر نباش كه اينجا شبهاش طولانيه.

بگذريم... عجب دلخوشي هاي مسخره ايي دارم توي سرزميني كه وسط خيابونهاش نماز مي خونن و بنزين گرون مي شه تا شعله ها كم شه ، مي گن اينجوري بايد  توي ايران مشكلات حل شه .  ولي از عشق نمي شه چيزي نوشت و هيچ كس خنده هاي كسي رو آرزو نمي كنه.

يا حق

امیر وفائیان بازدید : 230 جمعه 31 اردیبهشت 1389 نظرات (0)

آنگاه که حقیقت را یافتم.....

 در اوج باور و یقین به تمامی آنچه که که می پنداشتم و می اندیشیدم و می دیدم در ماورای قضیه ی روابط و علایق همیشه محافظه کاری را به دیده شک و تردید در کنج خاطرم حفظ می کردم، زیرا ما آدمها هنوز یاد نگرفته ایم که بعد از سالیان سال از خیانت پدرمان آدم به قضیه ایی نه چندان خوشایند همچون خوشه ی گندمی یا سیبی به خودمان و اطرافیانمان بفهمانیم که آنچه وجود دارد اکثرا دروغ و نسبتا آمیخته با تردید است.!

 انسانیت در اوج خویش که نمی دانم تاریخ دقیق آن یا حتی گمان نمی کنم که در این کره خاکی وجود داشته است هنوز وجود داشته باشد! زیرا به اندیشه من هنوز این خطور نکرده که چرا ما همیشه خودمان را قبول داریم، چرا همیشه خودمان را می پرستیم و یا اینکه کسی دیگر را ستایش میکنیم یا او را تمجید می کنیم. در صورتی که در زندگی یا همان زنده بودنمان خطهایی از نوشته ی دیرینیان به چشم می خورد که نشان می دهد همیشه جامعه انسانی و شخص انسان در معرض سقوط و انحراف بوده است!

اما بگذریم زیاد فلسفی فکر نکنیم. اندکی به خودمان بیاییم و در مورد خودمان بیاندیشیم، من در این روشنایی آفتاب امروز شک کردم، شکم اندکی بعد به یقین تبدیل شد! آیا واقعا روز روشن و شب تاریک است؟ آیا نباید لحظه ایی درنگ کرد و به قول شاعر چشمها را باید شست و جور دیگر باید نگاه کرد؟.....

یا حق

امیر وفائیان بازدید : 337 جمعه 31 اردیبهشت 1389 نظرات (0)

آمدم، بی هیچ هیاهویی و با آرامشی که بوی طوفان را می دهد در زمزمه ی قدمهایم، شنیدم آوای درون قلب برگ های زرد روی سنگ فرش پیاده رو را، که هر یک با خش خش آهنگین در باد به سفری کوتاه تا کرانه ساحل دریا می دویدند با پروازی بدون بال و پر، اما من خیره به آسمان صاف در تمنای دیدن درختی سبز به این سو و آن سو می رفتم تا به یاد بیاورم خوشی بهاران را یا نوای شیرین جویباران را...

 آمده بودم که بر کرانه های سبز ساحل امید به دنبال گم شده خویش قدم هایم را تندتر و محکم تر از آن سوی آبهای مواج و درختان نارگیل قد کشیده اش برگردم و بجویم آنی را که همه مسافران دشت یاس و لاله آن را حس کرده بودند...

 امید ، موج سبز ساحل را می بینم که می غرد و می گوید اکنون باید کوبید به صخره های سیاه و ماسه های بی هویت این کرانه را.

یا حق

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 1,330